فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

بافت لباس عروسک

دیشب رفتیم خونه آقا جون دیدی خاله فرشته داره برای عروسک یاس (دختر خاله اش) لباس می بافه اومدی و گفتی مامان تو هم برای عروسک من لباس می بافی گفتم به خاله فرشته بگو که میل بافتنی داره بهم بده و اونم ازش پرسید و یه میل بافتنی آورد . گفتم پس کاموا چی فاطمه رفت و با سبد کاموا اومد و گفت اینم کاموا . گفتم این مال خاله است باید ازش اجازه بگیری گفت خاله خودش گفت یکی شو بردار . منم گفتم پس یکی رو انتخاب کن . یکی انتخاب کردن همانا و پلاستیک پر کردن از کاموا همانا . خانم هر چی کاموا بود کرد تو پلاستیک و گفت اینا رو برداشتم . بیچاره خاله فرشته که دیگه نمی تونست ازش برداره و اجازه داد تا اونا رو با خودمون بیاریم خونه. ساعت 8 ...
13 دی 1391

شب یلدا

شب یلدا منو فاطمه خونه بودیم ؛ چون فاطمه مریض بود یک هفته ای می شد که از خونه بیرون نرفته بودیم. عمه فاطمه زنگ زد و گفت شب بریم خونشون . گفتم به خاطر فاطمه از خونه بیرون نمی رم و گفت من شام درست کردم باید بیای . خلاصه ما مجبور شدیم که بریم . به بابای فاطمه گفتم که بریم شیرینی فروشی شیرینی بخریم اول بریم خونه آقام اینا و بعد بریم خونه ننه بزرگ . یه نیم ساعتی خونه آقا جون نشستیم و بعدش رفتیم خونه ننه بزرگ. عمه های فاطمه هم اونجا بودن و فاطمه  هم شروع کرد با پونه بازی کردن و بهش گفتم ندو که عرق کنی چون تازه کمی حالت خوب شده و باهاش شرط کردم که اگه اذیت کنه می ریم خونه و اونم قبول کرد و دختر خوبی بود. روز شنبه هم رفتی مهد و او...
10 دی 1391

نمایشگاه کارهای بچه های مهد کودک

امروز بعد از چهار روز فاطمه رفت مهد کودک . صبح که وارد حیاط مهد شدیم دیدیم روی دیوار نقاشی و روی میز کارهای دستی بچه ها گذاشتن . به فاطمه گفتم ظهر که اومدم دنبالت دوربین می آرم و ازت عکس می گیرم. ظهر که رفتم بیارمش با خودم دوربین بردم و ازش عکس گرفتم . یه سری نقاشی روی دیوار چسبانده بودن فاطمه نقاشی خودش رو پیدا کرد و گفت مامان این نقاشی منه من فکر کردم همین طوری می گه بعد که رفتم و نگاه کردم دیدم اسمش روش نوشته . خانمی بین همه نقاشی ها نقاشی که خودش کشیده بود رو تشخیص داد.   ...
10 دی 1391

باز هم سرما خوردگی

فاطمه دیشب از وقتی خوابید سرفه می کرد . همه اش بلند می شد و می نشست . صبح نفرستادمش مهد . براش نوبت گرفتم و بردمش دکتر . این چهارمین باریه که از اول محرم تا حالا می برمش دکتر . خانم دکتر معاینه اش کرد و گفت مشکل خاصی نداره و حساسیته . گفتم سرفه که می کنه ترشح داره گفت گلوش عفونت نداره . دوتا اسپری بهش داد و گفت که دو تا پاف تو دهانش بزنه و یه اسپری هم داد برای بینی .یه شربت ضد حساسیت و یه شربتی هم نوشت که اینجا گیرم نیومد باباش داد از شیراز براش بفرستن . قراره دوست بابا فردا صبح دست اتوبوس بفرسته . ظهر به دستمون می رسه . خدا کنه با این داروها خوب بشه . چون خیلی وزن کم کرده .شده 16 کیلو کم کم داره می ره زیره جاده سلامت. ...
9 دی 1391

رفتن پارک

دیروز جمعه به فاطمه قول داده بودم که می برمش پارک سر پوشیده . به خاطر این که مریض بود از روز چهارشنبه از خونه بیرون نرفته بودیم . صبح که از خواب بیدار شد صبحانه نخورده گفت مامان بریم پارک شغاب ، منم گفتم عصر می ریم الان پارک تعطیله . هر یک ساعت می گفت پس کی می ریم پارک . ناهار که خوردیم گفتم بخواب وقتی از خواب بیدار شدی می ریم . خلاصه از ذوق رفتن پارک خبری از خواب نبود . فکر کنم بیست دقیقه ای خوابید یک مرتبه بلند شد پس کی می ریم . ساعت 6 بود که رفتیم فاطمه برای خودش کلی بازی کرد . اون جاهایی که کم می آورد من یا باباش به جاش بازی می کردیم . بعد از اینکه خواستیم بیایم خونه خانمی هوس پیتزا کرد و رفتیم پیتزا خریدیم . ...
9 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد